http://wwwmatalebegaleb.ParsiBlog.com | ||
سرگردان در شهر است.با اینکه قرار ملاقاتی دارد دیر از خواب بیدار میشود و وقتی هتل را ترک میکند می فهمد که پلیس اتوموبیلش را با جرثقیل برده دیر به قرارش میرسد.ناهار بیش از اندازه طول میکشد و به مبلغ جریمه اش می اندیشد. پول زیادی است. ناگهان به یاد اسکناسی می افتد که دیروز در خیابان پیدا کرده بود. بین ان اسکناس و حوادثی که در ان روز صبح بر سرش امده رابطه غریبی می بیند با خود می گوید: شاید این پول را از سر راه کسی برداشته ام که واقعا به ان نیاز داشته.احساس میکند باید از شر این اسکناس راحت شود و در همان لحظه چشمش به گدایی می افتد که در پیاده رو نشسته است . گدا میگوید : یک لحظه صبر کن من دنبال صدقه نیستم من یک شاعرم و میخواهم در ازای پول شعری برایتان بخوانم . سرگردان میگوید: خوب پس کوتاه باشد من عجله دارم . گدا میگوید : اگر هنوز زنده ای به خاطر ان است که هنوز به انجا که باید باشد نرسیده ای.
(پائولوکوئیلو) [ جمعه 92/12/23 ] [ 11:13 صبح ] [ sahel ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |