http://wwwmatalebegaleb.ParsiBlog.com | ||
هیچکس خستگی چشم هایم را از پشت پلک های سنگینم نمیبیند هیچکس حرف های نا گفته ی پشت لب هایم را نمی شنود لبخند هایم را باد برده است برده به جایی دور از شهر غم چهره ام به جایی دور... در شهر شادی! جایی که تمام لبخند های دنیا شب ها مهمانی بر پا میکنند در جایی دور مهمانی بر پا میکنند جایی دور از شهر غم شهری که در انجا شب با ناله های سردش دل شهر را می شکند این است شهر غم چهره ام شهری که هوایش ابریست و حتی باران هم شب هایش را ارام نمی کند [ سه شنبه 93/2/9 ] [ 9:15 عصر ] [ sahel ]
[ نظرات () ]
یکی عاشق عشقشه یکی عاشق خانوادشه [ جمعه 93/1/29 ] [ 3:48 عصر ] [ sahel ]
[ نظرات () ]
پیچ و مهره ی قلبم شل شده بود داشتم در میان وسایل قدیمی ام دنبال چیزی میگشتم تا پیچ هایش را سفت کنم اما ناگهان چشمم به عکس فراموش شده ای افتاد انرا در دستم گرفتم و نگاهش کردم یک دفعه قلبم داخل ان عکس افتاد همان جایی که من و تو با هم لبخند میزدیم دقیقا همان جا میان من و تو... هر کاری میکنم قلبم از ان عکس بیرون نمی اید هر چه میگویم بیرون بیا گوشش بدهکار نیست دلش میخواهد همان جا بین من و تو باشد فقط باید خودت بیایی تا راضی شود من هر چه میگویم گوش نمیکند... [ چهارشنبه 93/1/20 ] [ 9:3 عصر ] [ sahel ]
[ نظرات () ]
ای کاش میتونستم برم یه جای دور یه جای خیلی خیلی دور جایی که فقط خودم باشم و خودم جایی که بتونم از ته دل با صدای بلند گریه کنم جایی که کسی نباشه هی بهم سرکوفت بزنه جایی که مجبور نباشم کارایی رو که دوست ندارم رو انجام بدم جایی که بتونم چشمای خیسمو رو هم بذارمو اروم بخوابم بخوابمو دیگه هیچ وقت از خواب بلند نشم بخوابمو خواب های خوب ببینم خواب های خیلی خوب... [ جمعه 93/1/15 ] [ 8:12 عصر ] [ sahel ]
[ نظرات () ]
سرگردان در شهر است.با اینکه قرار ملاقاتی دارد دیر از خواب بیدار میشود و وقتی هتل را ترک میکند می فهمد که پلیس اتوموبیلش را با جرثقیل برده دیر به قرارش میرسد.ناهار بیش از اندازه طول میکشد و به مبلغ جریمه اش می اندیشد. پول زیادی است. ناگهان به یاد اسکناسی می افتد که دیروز در خیابان پیدا کرده بود. بین ان اسکناس و حوادثی که در ان روز صبح بر سرش امده رابطه غریبی می بیند با خود می گوید: شاید این پول را از سر راه کسی برداشته ام که واقعا به ان نیاز داشته.احساس میکند باید از شر این اسکناس راحت شود و در همان لحظه چشمش به گدایی می افتد که در پیاده رو نشسته است . گدا میگوید : یک لحظه صبر کن من دنبال صدقه نیستم من یک شاعرم و میخواهم در ازای پول شعری برایتان بخوانم . سرگردان میگوید: خوب پس کوتاه باشد من عجله دارم . گدا میگوید : اگر هنوز زنده ای به خاطر ان است که هنوز به انجا که باید باشد نرسیده ای.
(پائولوکوئیلو) [ جمعه 92/12/23 ] [ 11:13 صبح ] [ sahel ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |